.
.
.
آنقدر
خاطراتش را تجدید کرد
تا آنکه
شاعر مردود شد.
این شاعر پیر را به سامان برسان
این شاخه ی خسته را به باران برسان
من کافر مذهبیتی معیوبم
با زلف خودت مرا به ایمان برسان
هر که از سرّ سَرِ زلف تو آگاه نشد
در دل شب نفسش گرم و پر از آه نشد
کاروانی که به این کوکب قطبی دل بست
سالها رفت و نصیبش به جز آن چاه نشد
روزه هامان همه محکوم به شکند عزیز
روزها می گذرند و خبر از ماه نشد
به خداوند قسم هر که می از دست تو خورد
مست از دست نه از می شد و گمراه نشد
مست باید بشوی تا که بفهمی ما را
هیچ کس عاقل و بعد عارف بالله نشد
هم پهلوی مادری شکسته نشود
هم شهر ز گریه هاش خسته نشود
وقتی که قرار است که بد باز شود
ای کاش که درب خانه بسته نشود
"حق"
دلم به شوق شما غرق بی قراری شد
درون سوز زمستان عجب بهاری شد!
بهار چشم پر از آه، بهار سردرگم
بهار آمده از راه مثنوی از قم
چقدر فاصله از قم و از حرم دارم
چقدر خاطره از مشهد از کرم دارم
سلام دادن از سمت بسط شیرازی
مقیدی که کنی میهمان را راضی
درون صحن گوهر شاد مست می گردم
و بعد سمت شما، سمت یار می گردم
و السلام علیکم به شاه می گویم
"منم گدای تو" را غرق آه می گویم
منم شکار تو آقا تو خوب می دانی
رها شدم که شوم صید خوب انسانی
که شاه باشد و زیبا کریم فرزندی
ز خاندان کرم خاندان دلبندی
که هر گدای غریبی دلش به آنها خش
چه خاندان نجیبی چقدر عاشق کش
مرا بکش که کمی زنده تر شوم آقا
پسر برای تو باشم به من بگو بابا
پدر برای پسرها دعاش می گیرد
دعا کنی پسرت کربلاش می گیرد
پ.ن: بنا داشتم این تجربه را منتشر نکنم. اخیرن در جمعی خوانده شد و مورد لطف اساتید قرار گرفت و دوستان توصیه کردند نسبت به انتشار آن که نظرم را تغییر داد.
پ.ن: از خواهران گرامی خواهش می شود نظر با نام کوچک نگذارند.
پ.ن: ممنون از استاد محمد حسین جعفریان و محمد علی کول بابت راهنمایی های خوبی که نسبت به این چند بیت کردند.
پ.ن: السلام علی قلب زینب صبور...
مادر هر کاری کند اهل خانه هم یاد می گیرند.
مثلن اگر شهید شود...
پ.ن: این دو خط نمی دونم مال کیه. مال هر کی هست خدا خیرش بده. خیلی بدلم نشست.
حق
گفتند که حج فقرایی آقا
سلطان شده ایم با گدایی آقا
کافر شده دل، تو را خدا می خواند
آیینه ای از خود خدایی آقا
"حق"
آن که از سر سر زلف تو آگاه نشد
نیمه شب ها نفسش گرم و پر از آه نشد
پی نوشت: چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور.